قصه ی عشق یک کودک
قصه عشق
قصه عشق یک کودک
من سرم توی کار خودم بود ...
بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...
اون این شکلی بود !

ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..
من یه کادو مثل این بهش دادم 
وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!
ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..

و این وضع من توی اداره بود ..
وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..
و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..
اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..
و من اینجوری بودم ...
بعدش اینجوری شدم ...

احساس من اینجوری بود ..
بعد اینجوری شدم ...
بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...
پدر عاشقی بسوزه !
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۰۵ ساعت ۶:۹ ب.ظ توسط ali
|