یادم باشد به سهراب بگویم که عشق دیگر تپش قلبها نیست؛ صدای فنر تختهاست!!









یعنی میشود روزی برسد که بیایی مرا در آغوش بگیری ، بخواهم از تو گله کنم ، تو بگویی هییییس … همه کابوس ها تمام شد …







پیچک می شوم ، وحشی می پیچم به پروپایت …
تاحتی نتوانی آنی بی “من” بود را زندگی کنی









خدا خیر ندهد بند کفشت را
ثانیه هایی از دیدارت را از من میگرفت …








چه سر به راه است دلتنگی را میگویم ، از گوشه ی دلم جم نمیخورد








این روزها
همه چیز بوی تو را دارد
حتی هوا …
آنقدر زیاد که دوست دارم …
رگهایم هم احساست کنند …